نتایج جستجو برای عبارت :

نمی گنجم

من آن رودم، دگر در ساحل غمها نمی گنجم،
من آن رازم، دگر در عالم دلها نمیگنجم.
من آن شورم، نمی گنجم دگر در قالب هستی،
من آن شوقم، که در ذوق دل شیدا نمیگنجم.
چنان در خود نمی گنجم، که در عقلی نمیگنجد،
من آن طغیان توفانم، که در دریا نمیگنجم.
نه در وقت و فضا گنجم، نه در شکل و نه در مضمون،
من آن شعرم، به هر شرحی در این معنا نمیگنجم.
من آن طفلم، که در قلبم بگنجد جمله دنیایی،
من آن عشقم، که با دردم در این دنیا نمیگنجم
چند روزیه که یه گنجشک کوچولو، هر روز صبح، ساعت 4 و 56 دیقه تا ساعت 5 و 5 دیقه  و هر بعد از ظهر، ساعت 2 تا 3 میاد و کنار پنجرم میشینه و آواز می خونه و باید بگم که به بهترین روش ممکن بیدار میشم و بعد از ظهر ها، خستگی از تنم در میره!
حداقل تا وقتی هست و میخونه لبخند از رو لبم پاک نمیشه! :))
فکر کن هوا آفتابی باشه، صدای گنجشنک هم اضافه بشه بهش! دیگه نور علی نوره...
این چند روز وقتی می بینم اومده، تو پوست خودم نمی گنجم!
ولی چرا؟ اون یه پرنده بیشتر نیست!
اتفاقا چو
این شکل‌هایی که قدیما تو مجله‌ها و اینا بود یادتونه؟ که می‌گفتن باید چشم‌تو لوچ کنی تا سه بعدی ببینی و اینا...من امروز برای اولین بار، بالاخره موفق شدم سه بعدی ببینمشون :)) از شادی در پوست خودم نمی‌گنجم. تا حالا فکر می‌کردم مغزم فلجه.بعدم، اصن تکنیک‌شو اشتباه بهم گفته بودن... هیچ‌کس نگفته بود باید بچسبونیش به بینی‌ت و آروم آروم دورش کنی و فوکوس هم نکنی تا خودش درست شه...خلاصه، اگه تا حالا امتحان نکردین، بکنین... دنیای جدیدی به روتون باز می‌
بعضی‌ها خوش‌حال و بعضی‌ها هم ناراحت؛ بعضی در فکر تمام شدن مهمانی‌اند و بعضی دیگر چشم دوخته به عید آمده.
سال قبل را می‌دانستم که از افراد گروه اول بودم، از دو پستی که یکسال پیش در همین حوالی نگاشتم می‌گویم و البته آن حال خوشی که در آن مهمانی مبارک سال قبل چشیدم را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. آن دو پست یکی شام غریبان اذان بود و دیگری خداحافظ ای عزیزتر از جانم .
امّا امسال ... نمی‌دانم در کدام دسته می‌گنجم! حال تشویش‌ناکی دارم و پریشان. 

پی‌نوش
امروز برای اولین بار خانم پرستار مهربانی اومده تا با برنا بازی کنه و من کمی استراحت و تفریح کنم در کنارشون.
بخصوص از دیشب دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. انگار که اولین باریه بعد از این یک و نیم سال که حس می کنم وجود دارم. یه فرصتی پیدا شده تا لحظه ای به خودم فکر کنم. اگرچه امروز ساعات زیادی رو از روز صرف کارهای خونه کردم، ولی بسیار خوشحالم. صبح که پسرم رفت پارک بازی کنه، من هم رفتم پیاده روی و چقدر بهم حال داد. حالا می خوام که کوکی هم برای اولین بار د
 
 
1))
وزیدن گرفت نسیمی شرجی
تب داغ شب را
و امید روییدن
سار بر صنوبران
علف ها بر زمین
و من در پوست خود
نمی گنجم 
مژده می دهد دل
باز لبخندی خواهد شکفت
بر اندوه ماه
و ژیبا خواهد شد
در چشم های خورشید
نسیمی خنک
بر پوست داغ تنم
خاطره ی نفس هایت
در داغ ترین شب
هنوز زخم است روحم
و جای دندان هایت خونین
نسیمی میوزد
عطر تو میپیچد در اتاق
تکرار میکند ساعت
تیک تاک را
به همراهی لبانم
که تکرار می کنند نام تو را
...
 
 
نام ام را بخوان
پاسخی خواهم داد
آرام جانت
..
 
نمی‌دونم شما هم بچه بودید Rise of Nations بازی می‌کردید یا نه؟
و نمی‌دونم آیا شما هم از خوندن کتاب‌های داستانی و روایت‌های انقلاب ۵۷ مثل من لذت بردید یا نه؟ یا از دیدنِ صحنه‌های به خیابان آمدن مردم در بهمن ۵۷؟ دیدن شادیِ چهره‌‌های ساده مردم؟ دیدن پیروزی؟
احساس می‌کنم دوباره انقلاب شده. ولی این‌بار ایران و تمام متحدانش انقلاب کردند. 
انقدر این شادی و شعفی که توی چهره مردم می‌بینم قشنگه، انقدر همه چیز باعث افتخارمونه، انقدر دل دل می‌کنم که ز
دیشب حدودا یک ساعت و نیم با "ص" صحبت کردم. خیلی انرژی گرفتم خیلی ...دلم حسابی واسه خندیدن الکی و کله شق بازی درآوردن های سر کلاس موسیقی تنگ شده :)))) همه ی خاطراتم زنده شد!!! توی پوست خودم نمی گنجم که یه ماه دیگه دوباره میرم تو اون محیط :)))
دلم تنگ شده واسه تمرین نکردنا و التماس واسه اینکه نزنیم آهنگ رو! واسه اینکه بهانه بیاریم به جای کلاس ساز امروز سلفژ کار کنیم و سلفژ رو هم بیشتر از ساز گند بزنیم ! اینکه یهو وسط کلاس شروع کنیم از هر دری سخن گفتن و "ش" ب
واکنش طنز برخی کاربران فضای مجازی به خبر افزایش یارانه به ۷۲هزارتومان در سال جدید
 
ترسناکترین و وحشتناک‌ترین خبر امروز همین افزایش مبلغ یارانه ها بوده.. خدا میدونه تو سال جدید چه خوابی برامون دیدن
گفتن یارانه از سال دیگه میشه ۷۲تومن ۸۰میلیون نفر الان از خوشحالی دارن تو محله ها شیرینی پخش میکنن؛ راستی با اون ۲۶.۵ تومن چی بخریم ضرر نکنیم یه وقت
حالا شانسم نداریم که. ویروس کرونا میبینه یارانه ۷۲ هزار تومن شده پا میشه میاد ایران
اینکه یارانه
از این که کم کم دارم راه میفتم تو پوست خودم نمی گنجم. از این که دوباره میتونم کتاب بخونم از این که هیچکاری اگه نمیتونم کنم ولی کتاب میتونم بخونم حتی خوشحالم از این که دوباره زبان فرانسوی رو شروع کردم از تین که نگاهی به عکسها میخونم از این که دفتر استادم هنوز که هنوزه برام تکراری نشده و میخونمش. میدونی چند سال پیش آرزو کردم هیچ هیچ بمونم اما از مسیری که استادم نشونم داد خارج نشم. من هنوزم پای حرفم هستم. بعضیا خب به هر قیمتی شاید خیلی کارا کنن به
صدای شیون می‌آمد؛ صدای شیون زنانی که عزیز از دست می‌دهند. من، من آشفته بودم؛ هراسان می‌چرخیدم، هراسان می‌نگریستم. خیمه‌ها، خیمه‌ها در آتش می‌سوختند. کودکان جیغ می‌زدند. گریه‌های بلند زنان قلبم را لرزانده بود. اما، اما هرچه نگاه می‌کردم کسی نبود. همه‌اش بیابان بود، بیابان بود، بیابان بود، و آفتاب سوزان و صدای شیون زنانی که عزیز از دست می‌دهند.
با بغض دور خودم می‌چرخیدم، با بغض دنبال کسانی می‌گشتم که نبودند. لب‌هایم خشک بود، ترک برد
 
موبایلم را که روشن می‌کنم و صفحه اینستاگرامم را باز، چندمین استوری را دوست عزیزم گذاشته و صفحه دوست دیگرم را معرفی کرده و نوشته از جمله مادرانی که فقط غر نمی‌زنند، عمل می‌کنند.
خواندن همین جمله کافی است تا فکر کنم من دارم غر می‌زنم؟
و حتما غر زدن انواع مختلف دارد و لابد در یکی از آن‌ها می‌گنجم!
چند روز بعد هروقت فرصتی کنم به این مساله فکر می‌کنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟ و سعی می‌کنم پست‌های وبلاگم یادم بیاید. احساس ناخوبی از خودم دار
الان که تابستون شده و ویزام ریجکت شد و برنامه ای هم دیگه برای این مدت نداشتم وقتم خیلی آزادتر شد و بیشترش دست خودمه که چجور وقتمو هدر بدم! آره هدر دادن عمر. الان که با خودمم بیشتر دارم می بینم، بهتر می بینم، سوالای بیشتری از قبل برام ایجاد میشه و جوابای بهتری هم دارم. واقعیت اینه حس می کنم همه برنامه هایی که میریختم، اهدافی که داشتم و و و منجر می شد به این که چجوری وقتم رو هدر بدم. این رو دارم تو خودم و آدم های نزدیک به خودم، دوستام و بقیه می بینم
چهارشنبه 14/12/98
امروز موقع رسیدگی به آشپزخانه یاد درس مدیریت تشکیلات کارگاهی افتادم حدود بیست و دو سال پیش؛ با این محتوا که در کارگاه ساختمانی چه کاری را چه زمانی و با چه ترتیبی انجام دهیم تا هر کاری برای به سامان رسیدن زمان داشته باشد و اتلاف وقت و منابع نشود.
شبکه pcm  را روی کاغذهای دراز ترسیم می‌کردیم و یادم هست که به مژگان و دانش عملیش نسبت به ساختمان حسودی می‌کردم. هیچ‌وقت اساسی درگیر اجرا نشدم که آن درس چندان به کارم بیاید اما حالا کارب
و اما زباله‌آگاهی!
فرشته زباله‌غیب‌کنی در کار نیست. آنچه می‌رود به بهای اتلاف منابع و تولید آلودگی تبدیل به چیری بدتر می‌شود و برمی‌گردد نزد خودمان.
در اولین قدم باید به آنچه دور می‌ریزیم نگاه کنیم تا بفهمیم چه کاره‌ایم و در چه جایگاهی قرار داریم.
زباله‌ها به سه دسته کلی تر، بازیافتی و ریجکتی تقسیم می‌شوند.
زباله‌های تر کلیه مواد آلی گیاهی و حیوانی هستند که قابل تجزیه و بازگشت به طبیعت هستند. این دسته مواد اگر مسرفانه تولید نشوند و ب
وصیت نامه شهید ابراهیم همت
شهید ابراهیم همت در دومین وصیت نامه بجامانده از خود نوشته است: خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم.
به تاریخ 19/10/59 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطری وصیت نامه می نویسم : هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غم‌زده غرق ستاره است ، مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت
پس از مدت‌ها فاصله گرفتن از فلسفه، به پیشنهاد دوستی به سراغ کتاب "هر بار معنای زندگی را فهمیدم عوضش کردند"، رفتم. راستش می‌خواستم در برابر وسوسه‌های فلسفه، باز هم مقاومت کنم، اما نام کتاب و بخش‌هایی که به صورت گذرا خوانده بودم، مانع شد. در این کتاب با "دانیل مارتین کلاین" سفری جذاب به دنیای فلسفه را با چاشنی طنز تجربه کردم. کلاین در ایام جوانی زمانی که در دانشگاه هاروارد فلسفه می‌خواند، جملات قصار فلاسفه‌ی بزرگ را در دفترچه‌ای که رویش نو
گودزیلاهای دوست داشتنی که معرّف حضورتان هست؟ نیست؟ همان شاگردان دوست‌داشتنی‌ام را می‌گویم. انصافا دلم برایشان لک زده و در پوست خود نمی‌گنجم که یک هفته‌ی دیگر زیارتشان می‌کنم :) در این پست می‌خواهم از این عزیزانِ جان صحبت کنم.
 همانطور که می‌دانیم گودزیلاها نیز به سان سایر جانداران این جنگل مولا، انواعی دارند و به اقسامی تقسیم‌بندی می‌شوند. با یک حساب سرانگشتی می‌توان این گونه‌ها را در مواردی ذیل طبقه‌بندی نمود: ۱. پاچه‌خاران. ۲. خ
پیش‌نوشت:  با سلام و عرض ادب و احترام خدمت خوانندگان جانِ . با یک سری دیگر از سری متن‌های فوق طولانی (اَبَرمتن ) در خدمت شما هستم. این‌بار با یک تراژدی واقعی از دنیای کودکی‌ام مهمان خانه‌هایتان شده‌ام. پیش از خواندن این ابرمتن عاجزانه و ملتمسانه تمنّا دارم که اگر هوای حوصله‌تان ابری نیست، ظرف دل و دماغتان نشکسته و کاسه‌ی صبر و قرارتان از ناملایمات روزگار لبریز نشده، به خواندن این قسم از چرندیات بنده همّت گمارید، چرا که اینجانب به عمه‌ه
پیش‌نوشت:  با سلام و عرض ادب و احترام خدمت خوانندگان جانِ . با یک سری دیگر از سری متن‌های فوق طولانی (اَبَرمتن ) در خدمت شما هستم. این‌بار با یک تراژدی واقعی از دنیای کودکی‌ام مهمان خانه‌هایتان شده‌ام. پیش از خواندن این ابرمتن عاجزانه و ملتمسانه تمنّا دارم که اگر هوای حوصله‌تان ابری نیست، ظرف دل و دماغتان نشکسته و کاسه‌ی صبر و قرارتان از ناملایمات روزگار لبریز نشده، به خواندن این قسم از چرندیات بنده همّت گمارید، چرا که اینجانب به عمه‌ه
در هشتمین پست ِ کمی بدون تعارف، با سیدمهدی ربیعی از وبلاگ سفر نویسنده گفت‌وگو داشتیم. خودش می‌گه 28 یا 29 ساله هستم و بر همین اساس نگارنده برداشتش این بود که سوژه متولد 70 هست :دی هرچند خودش می‌گه شما بخونید 18 ساله :دی متولد تهران هست اما به خاطر شرایط، فعلا هم تهران هم قم زندگی می‌کنه. چندسالی حوزه درس خونده و ارشد ادبیات نمایشی هم داره. در حال حاضر به کار تدوین فیلم و مستند مشغوله و به قول خودش: «اگه بار بخوره تولید و کارگردانی همینهاس». متأهل
در هشتمین پست ِ کمی بدون تعارف، با سیدمهدی ربیعی از وبلاگ سفر نویسنده گفت‌وگو داشتیم. خودش می‌گه 28 یا 29 ساله هستم و بر همین اساس نگارنده برداشتش این بود که سوژه متولد 70 هست :دی هرچند خودش می‌گه شما بخونید 18 ساله :دی متولد تهران هست اما به خاطر شرایط، فعلا هم تهران هم قم زندگی می‌کنه. چندسالی حوزه درس خونده و ارشد ادبیات نمایشی هم داره. در حال حاضر به کار تدوین فیلم و مستند مشغوله و به قول خودش: «اگه بار بخوره تولید و کارگردانی همینهاس». متأهل

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها